اسماعیل بوردشاهیان

نویسنده، مترجم، پژوهشگر

پارسی English

اورمیای بنفش

در 714 ق –م سارگون دوم پادشاه آشوری در یورشی گسترده ، بسیاری از دژها و شهرهای منطقه را غارت و ویران کرد طبق گزارش جنگهای سارگون دوم دیگر متنهای آشوری ، شهر اورمیت (اورمیا) و معبد اورمیا را بعد از غارت و قتل مردمانش به آتش کشیده و زنان و دختران را به اسارت یردند . در همان گزارش می خوانیم که (( سپاهیان آشور ، غلات فراوان یافتند ، اسب فراوان گرفتند و شراب چون جوی آب گوارا نوشیدند و زنان بسیاری را صاحب شدند )) و بر طبق گزاش دیگر مورخین ، سپاهیان اشور و اسکلت ، دختران و زنان بسیاری را از سرزمینهای تسخیر شده به اسارت گرفتند . بطوریکه تعداد بسیاری از آنها در طول راه در گذشتند و وضع اردوگاههای زنان اسیر ، بسیار اسفناک و پر از درد و بیماری توصیف شده است و بعد در همان گزارش ذکر شده است که (( بسیاری از این زنان و دختران ، دیگر هرگز خانواده و سرزمین خود را باز نمی یافتند و موظف بودند در عین بردگی ، باردار شده و فرزندان بسیاربزایند و در صورت ناتوانی ، شکنجه و مصلوب می شدند)).

قتل و غارت و سوختن شهر ها و مهمتر از آن اسارت زنان و کودکان منطقه ، از حوادث دردگین نا نوشته تاریخی است که منجر به پدید آمدن اسطوره و افسانه های بسیاری شده است . جالب است و باید توجه و تامل عمیق نمود که درست بعد از صد سال یعنی در سال 612 ق-م شهر نینوا ، پایتخت آشور در ماه آب ((ماه اوت سال 612 ق-م )) در اثر گشوده شدن سدها و طغیان آب و شکسته شدن حصار گلین شهر ، سقوط کرد و تماممی شهر غارت شد و کاخ پادشها هی آشور همرا با پادشاه وقت آشور (ساراک) در آتش سوخت . در تورات ، کتاب نائوم ( ناحوم نبی) مرثیه بسیار غم انگیزی در خصوص سرنوشت نینوا سروده شده است که تصویر بسیار روشنی از شهر نینوا و سقوط آن به دست می دهد .

همانطور که قبلا نیز ذکر شد ، آنچه از این حوادث تاریخی در ذهن و خاطره مردم سرزمین نواحی غرب دریاچه اورمیه مانده ، افسانه و اسطوره هایی است که سینه به سینه ، نقل شده و هنوز هم گهگاهی نقل می شود و گویا قسمتی از سنگ چین سفید و نیمه ویران دیوار ساحلی شهر (اورمیت) با جاده سنگی هنوز در ساحل دریاچه اورمیه باقی است .

بنا به افسانه و اسطوره ای که مردم نواحی ساحلس دریاچه اورمیه نقل می کنند و من شنیده ، جسته و یافته ام و شاید هم ساخته و سروده ام ، سپاه آشور بعد از قتل و غارت و به آتش کشیدن شهر ، دختر مقدس شهر اورمیت را زا معبد بیرون کشیده و تمام شب زخم و شکنجه اش می نمایند و برای اینکه اوراد نخواند و درد قوم به تاراج رفته را نگوید ، لبانش را می دوزند و در ساحل دریاچه رهایش می کنند که بموید و بمیرد . میگویند دختر مقدس که چشمانی به رنگ بنفش داشت ، کنار دریا از درد مردمانش آنقدر گریست تا که جان باخت . مردم نواحی معتقدند که در اثر اشکهای دختر بنفش دریاچه شور شد و از خاک او گلهای زنبق بنفشی رویید که هر سال در اوایل بهار کنار دریاچه می رویند و رنگ چشمان دختر بنفش را دارند و نگهبان آب و شهر و دریا هستند .

من این اسطوره را دریافتم و آن ر سرودم و انعکاس دادم ، از درد منکسر آدمی در عرصه سکوت تاریخی .

شاید بسیاری بر این اعتقاد باشند که دیگر زمان تراژدی سپری شده است و در عصر حاضر دیگر محل ومکانی برای ترادژِ نیست .

اما من بر این اعتقاد نیستم و معتقدم که هر عصر و زمانی تراژدی خود را خواهد داشت و اسطوره خود را باز خواهد آفرید . مگر نه این است که تراژدی ، اوج برخورد آگاهانه و هوشمندانه انسان با جهان هستی و رمز و راز حیات زیستن خود اوست پس هر اثر تراژدیک ، عناصر و ساخت فرهنگی و جوهر فکری خود را همراه خواهد آورد و اگر من به اسطوره توجه دارم و از آن الهام گرفته و می سرایم ، بر این باورم که اسطوره خود نوعی بیان سکوت است تا درون و هویت سیاهی و بی عدالتی را بر ملا کند .

تراژدی ((اورمیای بنفش)) نیز بیان منظوم و موسیقیایی سکوت گسترده تاریخی و غمنامه هستس آدمی در طول تاریخ است .

اسطوره را بسیار تعریف کرده اند ، گروهی آن را داستانی مقدس و گروهی دیگر افسانه کهن انسانی و اندیشمندی آن را تاریخی کاذب و مقوله ای می داند که تعریف آن مشخص نیست.

اما من آن را اندیشه متحول شده ی انسان در برابر تاریخ و حیات اجتماعی می دانم که از قوه به فعل در می آید و بیان می سود . اسطوره در حقیقت حسرتهای نا خوانده و نهفته آدمی است در برابر جهان ستمگر ، بسته و تاریک که رهایی را می طلبد و این طلب آرزو از اعماق تاریخ تا عصر حاضر منعکس شده و مدام تکرار می شود و آوایی می شود ، صوتی – شعری که تداوم می یابد و همه را دعوت به باز اندیششی در خویشتن خویش ، گذر زمان و سرنوشت تاریخی و آینده مبهم می کند ، و می ایستد و می پرسد : حالیا اکنون اسارت نیست ؟ حالیا آیا لبانم را ندوخته اند ؟ حالیا آیا نمی فروشندم ؟ و نغمه ای می شود لبریز از سکوت ، آوایی از دل برخاسته و کلام ناخوانده در تمام ابعاد ، میان اشیا و فضا انعکاس می یابد ، رنگی می گیرد ، تلالو می یابد ، آیینه ای می شود که زمان را تصویر می زند و شعری می شود از آوا و موسیقی و عاطفه که زمان خود را بیان می کند .

شعر ((اورمیای بنفش)) در چنین فضایی و با چنین خصوصیاتی در طول مدت دو سال بدون اندیشه و اراده ی قبلی سروده شده و سرودن آن همانطور که قبلا نیز در شروع این مقدمه ذکرکردم نوعی پاسخ به نیاز اجتماعی و ضرورتهای شعری بود و شاید هم پاسخی در اثبات توانایی شعر پسامدرن امروز در بیان یک اثر تراژدیک منظوم . من در این منظومه ی ترادژیک سعی کرده ام آن موسیقی کلامی و حسی زودوده شده از شعر امروز ایران را بدان برگردانم و باید بپزیریم که شعر زندگیست ، تخیل نیست ، بازتاب تحمل است ، کشف لحظه دگر دیسی حقیقت زندگی در جریان دگرگونی ابعاد جهان و هستی در پیوند با دیگر عناصر طبیعت است که در جریان برخورد ، پیوستگی و دگرگونی ، رشد یافته ، حس شده و سروده می شود و صدایی می شود آهنگی ، رنگی در فضای اثیری و جادویی لحظه دیدار و دریافت ، که می پیچد ، می گردد و بر دل می نشیند . شعر ناب حسی امروز ایران ، شعر سکوت و زمزمه نیست ، شعر آواز دستجمعی تمامی مردم است در غم و شادی ، امید که چنین باشد .

تلاش من برای سرودن این نمایشنامه منظوم ، ارائه سبک و فرم بیانی و روایی جدید بود که نوعی نزدیکی و آمیختگی را در صحنه با نور و موسیقی و شعر و آواز در ابعاد مختلف ارائه دهد و حد فاصل اپرا ، تئاتر و سینما را بشکند و به هم پیوند زند و شعر را از انزوا و خوانش فردی خارج ساخته و به خوانش جمعی مبدل سازد. چرا که شعر در زمان جاری است و نیاز به مکان ندارد و می تواند نمایش و هر هنر دیداری و شنیداری را از حال به گستره ی زمان پیوند زند .

آرزویم این است که نمایش منظوم ((اورمیای بنفش)) مورد پسند قرار گیرد و روزی موسیقیدانی برای آن موسیقی مناسب و پر شوری بسازد و هنرمندانی آنرا بر صحنه ، اپرا و تئاتر و باله ببرند . به امید آن روز و آن دیدار .

اورمیه – ایران

4/12/78

 

 

سر آغاز

اورمیا شهری بود

با هفت دروازه

هفت در بسته

به هفت قفل آهنین گران

اورمیا شهری بود

با هفت مجمر آتش

روشن به هفت سو

درکنار هفت رود

آرام و سرگردان

اورمیا شهری بود

خیس از نم باران

در دمادم هر صبح

که خورشید چشم می گشود

بر ساخت روز

می شکفتند بر لب دریا

هفت زنبق بنفش

با هفت غنچه گل سرخ

روشن به آتش مجمر

چون تاب گیسوان نور

تا بپیچد ،

رنگ بپاشد

بر سنگ

سنگ

ساحل دور

وقتی در نیلی سحر

دختران لاجورد

می نهادند بر هر سوی ساحل

شعله ور چراغ ها

رهروان دریا

در دیگر سوی ناپیدا

دعای ابریشم آب را

لغت

به

لغت

به آواز

بر تار سپیده دم می خواندند

و می نهادند شاخه زنبقی بنفش

با نعلی واژگون

بر شعله آتش روشن

بر ساحل نیلگون

تا باران ببارد

سقف آبی ،

خاکستر شود

رها شود دل

از غم خشکی

کشتزاران .

آه ای کاش

آن رهرو را

آوازی دیگر بود

ای کاش

چشم می گشودند

بر شعله آتش نهفته

در خاکستر خموش

اورمیا شهری بود

با حکایتها

آنجا ، تدبیر آب را

در میعاد ابر با باد می خواندند

آنجا راز دل را در سحر

با موج موج آب می گفتند

و می خواندند ، سودای غریب عشق را

با یار

و می بودند شاد ،

بی پریشانی ادوار

اما در دمام یک روز

که باد پریشان می برد

تن بر ساحل دور

سپاهی از آشور

در آمدند از میان مه و ابر

به فریاد شور

حصار اورمیا بشکست

شعله زد آنش به هر سو

بگذشتم به خشم

ازمیان شهر

از میان خانه ها و کوچه ها ی

آشفته و پر درد

مردان را تن شکستند

دختران را دست بستند

هزار اسب به بردند

هزار ورزا بکشتند

تاراجها کردند

آوازها خواندند

همی گفتند :

زین پس ،

کس نگوید هیچ

و نیارد کلامی

یا که صدایی

چراغها کشته

خاموشی بهتر

نشانی هم نباشد

از آتش مجمر

 

زان پس صدای درد بود

صدای مرگ

در دود و خاکستر در دود و خاکستر

 

 

پیغام

فروزان آتشی

درشب فرو پژمرد

شکستند ساقه نیلوفرین دستی

که می افروخت آتش

در دل شب

در کنار شهر

نهادند زخم

بر هر بند بند

جان سیمینش

که می برد دعا –

بر پاکی فردا .

کشان بردند با دشنام

بی سرود و بی پیغام

به سویی دور

به سوی عرصه ای تاریک

آنجا

که در یا سخت می نالید

وآبهای نیلگونش

در هراس گردش باد

کشان می آمد و

در صورت پر وحشت

بر دامن توفان

می پاشید

تار می گسترد

زلف بر می چید

قطره ، قطره رها می شد

در فضا

در مه

بر سینه دریا

آه ای کاش

باد می فهمید و

باز می ماند از گردش

و توفان

رها می کرد

طبل مدام وحشتش را

با آبها مهربان می شد.

ای کاش باران

قطره ی

قطره ی

می ریخت بر این ساحل

و می شست

سنگ

سنگ

این ساحل مدهوش را

هزار ستاره بر می افروخت

از این تاریکی خاموش

اما آیا

چراغی هست؟

مانده آوازی

بر تار تار

زلف باد؟

رنگ می افروزد

مهتاب-

در شب تار ؟

یا که شعله آتشی

چراغی ؟

اما

با بادهای رهگذر

پیغام دیگریست

آنجا که عبور می کنند –

از سویی

به سوی دیگر دریا

پیغام دختران دریا را

بر سنگ سنگ

ساحل مغموم خواهد خواند :

 

((فروزان آتشی

در شب فرو پژمرد

شکستند ساقه نيلوفرين دستی

که می افروخت آتش

در دل شب

در کنار شهر

نهادند ... ))

6/12/1376

پایان مقاله

نظرات

نام:
شماره تماس :
شماره امنيتي: